خاطراتی از شهدای عملیات عاشورا -میمک-
1- روایت حاج محمد طالبی از محاطره رزمندگان تیپ نبی اکرم در عملیات میمک
شهید رزلانسری فردی متقی بود که علاقه شدید به پایگاه و علاقمند به مداحی بود، دوست داشت بچههای رزمنده ی اطلاعات و عملیات اهل حال و مداحی باشند و اهل دعا و توسل ، بسیار در موقع شناسایی منطقه ی دشمن خونسرد بود ؛ خیلی زود ارتباط برقرار می کرد ، حتی با بچههای خارج از استان دارای روحیه ای بالا که ظاهر آرام و با متانت و با وقار او ، حکایت از کرامت نفس والای او داشت، بسیار متواضع و مودب بود ، همیشه نگران انقلاب و غصه ی انقلاب را می خورد تا جایی که جانش را در راه این هدف مقدس فدا نمود. و اما شب عملیات میمک بود که او را در نقطه ای دیدم فراموش نمی کنم آن لحظه ای دیدار را که انگار رها از همه ی وابستگی های دنیوی شده بود ، او خبر عملیات را از قرارگاه گرفته بود و برای شرکت در عملیات به گردان ما پیوست ، بعد از شروع عملیات با غلام و چند نفر به عمق جبهه ی دشمن نفوذ کردیم که حتی با مواضع خمپاره ی دشمن هم درگیر شدیم . پس از این درگیریها چون زیاد به جلو رفته بودیم تصمیم گرفتیم برگردیم.در موقع برگشت پای راست شهیدغلام رزلانسری روی مین رفت به همراه شهید محسن شفیعی بودیم که غلام را به دوش گرفتم، به رودخانه که رسیدیم محسن پایش روی یک چاشنی رفت چند نفر دیگر بودند از جمله حاج توکل محمودی و حاج حمید ملکشاهی و شهید علی محمد شاهمرادی که همگی به نیزار رسیدیم در داخل نیزار چند نفر شهید داشتیم دشمن ما رامحاصره کرده بود و هر لحظه حلقه ی محاصره تنگ تر می شد که در این لحظات سخت بود که یک گلوله توپ بین عراقیها اصابت کرد ومحاصره شکسته شد ، البته ما با بی سیم با قرارگاه در تماس بودیم ، قرارگاه می گفتند بیا نیرو ببر.
با مشورت غلام رزلانسری تصمیم گرفتیم که چند نفری برویم به سوی قرارگاه ، عراقیها همه مواضعی را که رزمندگان شب عملیات آزاد کرده بود در تک خود باز پس گرفته بودند ، به هر حال من و حاج حمید و حاج توکل و بی سیم چی از غلام و بقیه ی بچهها جدا شدیم و حرکت کردیم به طرف قرارگاه ، یک مسیر بود که قرص شب نما ریخته بودند که آن مسیر را نرفتیم و از مسیر دیگری رفتیم قرار شد حاج حمید ملکشاهی که تخریب چی بود معبر بزند ولی متوجه شدیم طول می کشد ، توکل بر خدا همینطور بدون معبر حرکت کردیم و از میدان گذشتیم ، روز بعد به تپه ی رحمان و قرارگاه رسیدیم ، شب که شد با یک گردان از انصار و بچههای اطلاعات رفتیم تا نزدیکیهای نیزار ، دوباره درگیر شدیم و نتوانستیم پیش برویم ؛ یکی از آقایان فرمانده می گفت نمی شود ؛ برگشتیم ، شب بعد با شهید رضوان مدنی و چند نفر از برادران دیگر که تعداد 12 نفر می شدیم آماده رفتن شدیم، در زیر آتش بود که می رفتیم و از همه طرف ما را میزدند یعنی از همان نقطه ی رهایی که شروع به حرکت کردیم از هم جدا شدیم ولی دوباره هر 12 نفر جمع شدیم نتوانستیم به نیزار برسیم با بی سیم با غلام در تماس بودیم ، 5 شب همینطور گذشت غلام تماس گرفت که هر چی می توانی انجام بده ، روز بعد که روز ششم بود از آن تعدادی که با غلام در نیزار بودند چند نفر حرکت می کنند و به سمت جبهه ی خودمان می آیند که تعدادی موفق به عبور می شوند ولی تعدادی شهید می شوند ، یک نکته را یادآور می شوم که وقتی بچهها در نیزار محاصره بودند قرار شد با گلولههای توپ ، غذا بفرستند که این هم به علت آتش گرفتن نیزار و خطر برای بچهها امکان پذیر نشد و دیگر کاری از دست ما برنیامد........ بعد از چند سال یکی از برادران رزمنده همدانی(محمود موسیوند) که جزء آزادگان بود تعریف کرد که وقتی همراه شهید غلام رزلانسری در نیزار بودیم ، عراقیها آمدند هر کس را که توان راه رفتن داشت اسیر گرفتند ولی شهید رزلانسری چون بعد از قطع پای راستش چندین روز گذشته بود دیگر رمقی برای پیمودن راه را در توان نداشت توسط یکی از دژخیمان بعثی با گلوله ی خلاصی که می زد به شهادت رسید .
وداع «مهدی تیموری» رزمنده گردان 155 حضرت علی اصغر(ع) از تیپ 32 انصار الحسین(ع) پیش از رفتن به عملیات عاشورا در منطقه عملیاتی میمک.
اسلام آباد غرب، چهار زبر، اردوگاه شهید محمود شهبازی؛ شهریور 1363.
2 خاطره ای از سید حسین حسینی
شب عملیات و وداع آخر روز قبل از شب عملیات بود که همه آماده میشدیم هر کس حال و هوایی داشت، لحظاتی علیرضا را دیدم که در داخل یکی از چادرهای اطلاعات و عملیات تنها نشسته بود، دنبال کاری از آنجا عبور نمودم، لبخند همیشگی را داشت ولی بعداً فکر کردم او در حال تنهایی به فکر رفته بود که آیا شب آخر است یا نه؟ به هر حال شب فرا رسید ستون رزمندگان که مانند یک راه شیری نورانی از زمین به عرض نور میتاباند، آماده ی حرکت گردید. علیرضا به من گفت: « با گردان ما بیا» گفتم گردان شما ایذائی عمل میکند یعنی باید دشمن را از نقطه ای سرگرم کند و برگردد ولی من با گردانی میروم که در آنجا بیشتر بمانم، چه کوته نظظر به قضیه نگاه کردم او درخواست مرا همراه خود ببرد ولی لایق نبودم قول شفاعت را قبلاً از او گرفته بودم و شاید دوباره یادآورش شدم ستون در اول حرکت از نقطه ی رهایی بود که دشمن قسمتی از ستون رزمندگان را مورد هدف قرار داد علیرضا در همان آغاز نخستین شهید عملیات گردید و شهادت برایش امضاء شد.
3 خاطره ای از مهدی مرندی
چند شب قبل از عملیات ، یکی از بچه های اطلاعات به نام«غلام رزلانسری»[متولد شهر کرمانشاه و بسیارمتعهد و شجاع بود. با پای قطع شده ، پنج روز در محاصره ماند و شهید شد.] آمد و گفت میخواهد در عملیات شرکت کند. همه برنامه ریزیها انجام شده و وظایف بچهها مشخص بود. وقتی دید کاری نیست که انجام بدهد، گفت:« من باگروهم میزنیم به مقر دشمن.» او میخواست همان کار را کند که برادر موسی پیشنهاد داده بود. با حاج طالبی[ از بچههای کرمانشاه بود و مسوولیت گردان خیبر را از تیپ نبی اکرم(ص) به عهده داشت.] همراه شد. باهاش حرف زدم،دیدم به منطقه توجیه است. کاری بود که باید انجام میشد. برنامه عملیات آنها را تهیه کردیم. قبل از شروع عملیات حرکت کردند تا قرارگاه دشمن را بزنند. با این کار، در زمان حمله، گردان دشمن بدون فرمانده میماند و احتمال سقوط خط بیشتر میشد. در زمان تعیین شده، عملیات« عاشورا» آغاز شد؛ در حالی که بچههای گردان خیبر به قرارگاه دشمن گردان رسیده و درگیر شده بودند. در منطقه« هلاله»، گردان های « امام رضا(ع)» و «نصر» حمله کردند و موفق شدند قسمتهایی از اهداف مشخص شده را تصرف کنند. هلاله آزاد شد، ولی دشمن در ارتفاعات«کرگنی» و « کاسه کاف» مقاومت میکرد. در قسمتی از جبهه، بچههای تیپ نبی اکرم(ص) وارد عمل شدند. آرایش جبهه طوری بود که آنها مجبور بودند سینه به سینه با دشمن رو به رو شوند. در این منطقه، کار خیلی سخت بود. پشت بچه ها ارتفاع بود، به همین خاطر آنها میتوانستند مانور بدهند. مقاومت دشمن شدید بود. انگار منتظر حمله ما بودند. از بچههای گردان خیبر هم خبری نداشتیم. فقط میدانستیم درگیری شدید در آن منطقه ایجاد کرده اند. در همین گیر و دار، به آقای « محتاج» مسؤول قرارگاه نجف ابلاغ کردند که برود شمال شرق. روز دوم عملیات بود که آقای محتاج راه افتاد برود به قرارگاه جدیدش. همه مان ناراحت بودیم. مانده بودیم چه بکنیم. بچههای اطلاعات تیپ نبی اکرم صدایم زدند. رفتم و دیدم طالبی فرمانده یکی از گردان ها، پشت خط است.
پرسیدم:« چی شده؟» گفت : « گیر افتادیم!» پرسیدم:« چند نفرید؟» گفت:« رزلانسری هم با ماست. انگشت های پاش را مین برد. نمیتونه راه بره.» پرسیدم : « کجایین؟» وسط نیزار نی خزربودند. بدجایی بود. دور تا دور نیزار دشمن تدارکات سنگینی داشت. گفتم:« همان جا باشید تا ببینم چکار میشه کرد. راستی دشمن شما رودیده؟» گفت: « نه ، هنوز ندیده.» رفتم پیش افروز. وقتی خبر را شنید، داغ کرد. تو این وضع که عملیات بدون فرمانده مانده بود،همین یکی را کم داشتیم . گفتیم:« بیابین از تیپ انصار کمک بگیریم.» اول قبو کردند و گفتند:« امشب وارد عمل میشیم.» تا صبح هر چه صبر کردیم،خبری نشد. فردا هم همین طور ، مرتب با بچهها تماس میگرفتیم ببینیم در چه حالند. قرار بود تیپ انصار برود آنها را از محاصره در بیاورد و بقیه مجروحان و شهیدان بین راه را هم جمع کند و برگردد. روز دوم و شب دوم هم به انتظارگذشت. از تیپ انصار خبری نشد. شب سوم خودشان تماس گرفتند:« نمیتونیم کاری انجام بدهیم.» در مرکز قرارگاه با برادر ساکی نشسته بودیم و نقشه را نگاه میکردیم. یکی از بچهها آمد و گفت:« بیاین ، ببینین کی اومده؟» دویدیم بیرون. دیدم طالبی است .
سه نفر دیگر هم همراهش بودند. بردیمشان تو و بهشان آب دادیم. کمیسرحال آمدند و توانستند حرف بزنند.
طالبی تعریف کرد:« دیروز از صبح شروع کردم به شناسایی اطراف. دیدم میشه رد شد. ما چهار تا از همه روبه راه تر بودیم . دیشب راه افتادیم . نه نقشه داشتیم و نه چیز دیگه. خودمان را سپردیم به خدا. بین راه پر از بچههای خودمان بود.پشت یکی از کمین های دشمن، یکی از بچهها افتاده بود. التماس کرد بیاوریمش. نمیشد، پایش بدجوری مجروح بود. قول دادم امشب برگردم . بقیه هم منتظر هستند.» پرسیدم:« چه جوری فهمیدید ما این طرفیم؟» گفت : « خودم هم نمیدونم. هر طرف را میدیدم تعداد عراقیها بیشتره . میاومدیم همون سمت. میگفتم یا مارو میبینن، یا رد میشیم... باید همین امشب راه بیفتم. وضع بچهها خیلی ناجوره. اون جا آب زیاده؛ اما دو روزه که هیچی نخوردن.» وقتی با بچهها تماس گرفت. آنها خیلی خوشحال شدند. بهشان گفت که راه میافتد. اما هر چه فکر کردیم، دیدیم این طور نمیشود. دور تا دور بچهها پر از کمین های عراقی بود. با این نیروی کم، نمیتوانستیم جلو برویم. قرار شد فعلاً غذا به بچهها برسانیم تا با یک برنامه درست برویم سراغشان. یکی از خاصیت های توپ105 این است که میشود زمان را برایش تنظیم کرد؛ طوری که روی هوا باز شود. معمولاً از آن برای پخش اعلامیه استفاده میکردند. ماسوره زمانش را طوری تنظیم کردیم که به زمین برسد. داخل گلولههایش را از پسته و مغزبادام و خوردنیهایی که به درد آنها میخورد. پر کردیم. طالبی هم کمک کرد و مختصات دقیق آنها را گرفتیم و خدمه 105شروع کردند به شلیک. یکی، دوتا، سه تا؛ تماس گرفتیم: « رسید؟» نیزار چندان بزرگ نبود که راحت بشود روی آن مانور داد. اگر نزدیکتر میزدیم، ممکن بود بخورد به بچهها. با این که منفجر نمیشد. ولی خطر داشت. دو گلوله دیگر هم انداختیم. تماس گرفتند:« بسه ! نیندازید.» پرسیدیم:« چرا؟» گفتند: « دشمن مشکوک شده ، اومده نزدیک ببینه اینها چیه که میخوره و عمل نمیکنه.» پرسیدیم: « حالا چیزی به دستتون رسید؟» گفتند:« نه، نمیتونیم بریم جلو ، دشمن نزدیک شده.» ماندیم چه کار کنیم. دوباره تماس گرفتند:« دارید چیکار میکنید. نیزار داره آتیش میگیره!» دشمن در آن قسمت فعال شده بود و در درگیری، از طرف ما یا دشمن، آتش ریخته شده بود و علفزارها آتش گرفته بود و داشت به نیزار میرسید. به لطف خدا،آتش به نیزار که رسید، خاموش شد. پرسیدیم: « حالا چیکار میکنین؟» گفتند:« یک جوری راه میافتیم دیگه» در این پنج روز نتوانستیم هیچ کاری برایشان انجام بدهیم. بقیه مناطق هم درگیربودند. خودمان را رساندیم به دیدگاه تا ببینیم آنها چه کار میکنند. صبح تماس گرفتند: «ما پشت تخته سنگیم.چیکار کنیم؟» جلو رفتیم ، با دوربین خرگوشی دیدمشان. بردار ناصح گفت:« صبر کنین تا شب بشه. توی روز نمیتونین بیایین.» شمردم؛ یازده نفر بودند.
پرسیدیم:« دو تای دیگه کجان؟» گفتند:« غلام رزلانسری نمیتونست راه بره ، با یکی از بچهها که او هم زخمیبود، ماندند.» بلافاصله با توپخانه تماس گرفتم که عقبه دشمن را در آن ناحیه زیر آتش بگیرند. تا آنها فعال شوند و از سکوت منطقه حساس نشوند. تا ظهر هیچ اتفاقی نیفتاد؛ اما ناگهان دیدیم تحرک دشمن زیادشد. مثل این که بچهها را دیده بوند. من و آقای ناصح و طالبی دیدیم که درگیری چه طور شروع شد! بچهها حدود دو ساعت مقاومت کردند. طالبی همهاش میگفت:« مهماتشان کم است. الان تمام میشه.» دونفر از بچهها تیر خوردند. یکی شان بلند شد و شروع کرد به دویدن به طرف عراقیها. میدیدم چه طور خودش را به زور میکشد جلو. میلنگید. نزدیکشان رسید. نارنجک پرت کرد. افتاد پهلوی چهار نفر عراقی و تکه تکه شدند. یکی عراقی آمد جلو . دیدم که تیر خلاص را زد بهش؛ به همانی که نارنجک انداخته بود. کم کم تیراندازی از طرف بچهها کمتر شد. مهماتشان داشت تمام میشد. اکثرشان تیرخورده بودند. دونفرشان شروع کردند به غلت زدن. میآمدند این طرف. دشمن رگبار گرفت رویشان. آنها هم تیراندازی میکردند. بیست مترجلوتر، دیگر حرکت نکردند. دقیق شد. ساکی [شهید مهدی ساکی، در زمان عملیات ،مسؤول اطلاعات تیپ نبی اکرم(ص) بود.] گفت : « مرندی ، سمت چپ تخته سنگ رو ببین.» یکی از بچهها بلند شده بود و دست هایش را رو به آسمان برده بود؛ به حالت قنوت عراقیها او را رگبار بستند. هنوز ایستاده بود! در همان حالت افتاد زمین. انگار داشت به سجده میرفت. بعد از آن تیراندازی قطع شد. عراقیها آمدندجلو. به بچهها که میرسیدند، تیر خلاص میزدند.
با بی سیم چی تماس گرفتم، گفتم:« چه خبر؟» گفت:« التماس دعا!» بلافاصله صدای انفجار بلند شد. انگار منتظر ایستاده بود تا عراقیها برسند. یک نارنجک به بی سیم بسته بود و یکی هم دست خودش. غبار انفجار که نشست ، دیدیم چند نفر از عراقیها لنگ لنگان دارند میروند. نفهمیدم چندنفرشان کشته شدند. یازده نفر از بچهها جلو چشممان شهید شدند. از آن دو نفر دیگر هیچ خبری نداشتیم . تا این که یکی شان با آزادی اسرا به ایران بازگشت. او هم از رزلانسری [ در سال 71 خبری دادند در منطقه هلاله ، از روی پلاک پیدایش کردند هنوز نفهمیده ام این چند کیلومتر راه را چه طور طی کرده و خودش را به آن جا رسانیده بود.]خبری نداشت
انتشار این متن در سایت کربلائیان
برچسب ها : خاطراتی از عملیات میمک , سردار طالبی , شهید رزلانسری , ناگفته های میمک , وداع نیروها ,